حسنت نهاده دانه دامی عجب براه کاندر کمند زلف کشد آهوی نگاه خورشید سر برهنه بپای تو سر بسود کز خاک مقدم تو بسر برنهد کلاه غنچه چو کل به پیش رخت جامه بردرید شد آفتاب مقتبس از طلعتت چو ماه نبود مجال سلطنت عقل چون بناز بر ملک دل سپهبد غمزه کشید شاه گفتم حذر کنم زخدنگ نگاه او دیدم که نیست جز خم زلفش گریزگاه در مصر اگر تو چاه زنخدان بیاوری از اوج تخت یوسف مصری فتد بچاه اکنون که لعل یار بکام است جان بده امشب که زلف یار بدست است می بخواه اسکندر آب خضر همی جست و ره نبرد آب حیات خورده عاشق زخاک راه گفتم مگر که ترک ختائیست چشم تو چین و ختن ندارد این ترک دل سیاه آهم بدل گره شده است از جفای تو ترسم به پیش آینه تو برآرم آه زاهد مرا زحشر مترسان و درگذر ما و می صبوح و تو و ورد صبحگاه طوفان اگر دوباره بگیرد جهان چو نوح آشفته میبرد بدر میکده پناه میخانه محبت حق مضجع علی خاکی که سوده اند ملایک بر او جناه آشفتهٔ شیرازی : غزلیات : شمارهٔ ۹۹۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/100489