تو را که از همه خوبان شهر ممتازی روا بود که مرا از نظر نیندازی تو را که رخ زخط زلف کافرستان شد سزد شعائر اسلام اگر براندازی کجا بمنظر دل جای گیردت دلدار زغیر خلوت سینه اگر نپردازی مرا شراره عشق تو کافیست بجان چرا ببوته هجرم دوباره بگدازی بجر نیاز نیاید زکشتگان غمت بکش هر آنچه تو خواهی بناز و طنازی بسی زفر همایون عشق نیست عجب مگس کند به هما گر بلندپروازی چو زلفکان تو دیدم قرین بخط گفتم که با زمردت افعی چرا کند بازی بترکتازی چشمان کافرت نازم که صد قبیله بکشتی زترک و از تازی نماند فتنه در ایام شاه در ایران مگر تو فتنه آخر زمان بشیرازی نشد زریختن خون دو ابروی تو سیر چو ذوالفقار کج شاه حیدر غازی علی ولی خدا شهر بند علم نبی که هر نبی زدم او گرفته اعجازی کلاه گوشه بساید بچرخ آشفته گرش بخیل سگان درت تو بنوازی آشفتهٔ شیرازی : غزلیات : شمارهٔ ۱۰۶۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/100558