ایکه سر تا قدم آمیخته از مهر وفائی با همه مهر و وفا عهد بتا از چه نپائی گر سر از دوست بری یا که بدشمن بدهی سر تو نه آنی که توان گفت بتو چون و چرائی همچو جان در تنی ولیک نیائی بنظرها به همه جا دری و می نتوان گفت کجائی نه که هر کاو بدار است زند دم زانا الحق هر سری نیست سزاوار باسرار ندائی این چه جلوه است خدا را که تو آنشاهد مخفی در همه آینه بنمائی و خود را ننمائی چیست در میکده فقر ندانیم خدایا کاید آنجا جم با جام کند جرعه گدائی دوست همخانه و تو بیخبری کس نشناسی عین وصلست شکایت مکن از درد جدائی از پی غمزه ات ای چشم سیه مست فسونگر دل و دین رفت بود وقت که جانرا بربائی بی تو یکلحظه نیم تا کنم از هجر شکایت خبرم نیست زرفتن که بگویم که بیائی محتسب را ندهم ره چو توئی ساقی مستان از عسس بیم ندارم تو اگر شاهد مائی نبرد نام خودی رند خداجو بطریقت ما و من حاجب راه و تو برون از من و مائی قید آشفته بود سلسله سلسله مویان سیه آن روز کز این سلسله یابیم رهائی خیزد از دیده احول بجهان نقش دوبینی با هوای علیم نیست بخاطر دو هوائی آشفتهٔ شیرازی : غزلیات : شمارهٔ ۱۱۲۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/100625