بشهر مصر از خجلت ببندد دکه حلوائی اگر آن پسته شیرین بشکر خنده بگشائی کساد مشک و عنبر در ختا و چین کنی عمدا گره از زلف مشکین گر براه باد بگشائی بپوشد مه برخ پرده چو تو پرده برانداری رود سرو از چمن بیرون چو تو با ناز بازآئی بخوبی ای صنم طاقی وحید عصر و آفاقی مسخر شد چو آفاقت بزن نوبت بیکتائی چو دل بر نیکوان بستی وداع عقل و دین میکن حدیث عشق گر خواندی بشوی اوراق دانائی زرسوائی نیندیشد کسی کاو عشق میورزد که از آغاز شد همخوابه با هم عشق و رسوائی بجامم زهر اگر ریزی چو شهد از شوق مینوشم که حنظل چون شکر گردد بکامم چون تو فرمائی بیک بوسه علاجم کن زعناب می آلودت که از عناب میآید علاج درد سودائی بدان چستی که آهن را برد آهن ربا از جا بیک غمزه تو دل زآهن دلان شهر بربائی می گلگون بده ساقی غنیمت دان دم باقی که میبخشد فراقت از غم دنیی و دنیائی چرا زلفت پریشانت مرا آشفته تر دارد گر از زنجیر هر دیوانه میبیند شکیبائی کمند شاه را مانی زبس خم در خمی ای مو علی کاو را مسلم گشته در آفاق مولائی آشفتهٔ شیرازی : غزلیات : شمارهٔ ۱۱۳۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/100633