تو ای سلطان خوبان جز ستمکاری نمیدانی گرفتی ملک دلرا مملکت داری نمیدانی همه شب همدم اغیار از یار گریزانی دریغا طفلی و رسم و ره یاری نمیدانی عجب فتانی ای چشم سیاه رهزن جادو که غیر از رهزنی و رسم عیاری نمیدانی عجب نبود که خون خلق را خوردی بچالاکی توترکی و بغیر از قتل و خونخواری نمیدانی نه ای چشم سیه پیداست از تو درد بیماری چه بیماری که درد ورنج بیماری نمیدانی رخ خورشید پوشیدی و روز خلق شد تیره توای زلف سیه غیر از سیه کاری نمیدانی همی خندی بر افغانم که تا سائی نمک بر دل تو آزادی بلی حال گرفتاری نمیدانی گلت همصحبت خار است آشفته بکش افغان بنال ای بلبل عاشق مگر زاری نمیدانی آشفتهٔ شیرازی : غزلیات : شمارهٔ ۱۱۴۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/100643