کو بشیری که بگوید زسفر میآئی خرم آنروز که بینم تو زدر میآئی مردم دیده نیابد بنظر مردم را تو پری مردم چشم و بنظر میآئی سرخوش از وصل زلیخا و عزیزی در مصر یوسفا کی تو بسر وقت پدر میآئی شمع سان جان بسر دست نشینم تا صبح گر بدانم تو بهنگام سحر میآئی از تجلی رخت سینه سیناست دلم گرچه اندر نظر غیر شرر میآئی سپه غمزه که اندر صف مژگان داری گر جهان خصم که با فتح و ظفر میآئی آفتابا چو بچوگان دو زلفش نگری گو صفت در صف میدان تو بسر میآئی آن کمر را که در اندیشه نگنجد هرگز بوصالش تو کجا دست و کمر میآئی در ره کعبه عشق است خطرها اما چون رسی باز تو با جاه و خطر میآئی همچو آشفته بسر بادیه پیمائی کن چون بپابوس شه جن و بشر میآئی مالک کشور امکان علی آن والی طوس که چو مس میروی آنجا و چو زر میآئی آشفتهٔ شیرازی : غزلیات : شمارهٔ ۱۲۳۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/100737