چو او در بزم ارباب هوس می رفت و می آمد مرا جان در بدن همچون نفس می رفت و می آمد زشوق دیدن لعلش سحرگه غنچهٔ گل را تذرو رنگ بیرون از قفس می رفت و می آمد اگرچه پای سعیم بود در دامان صبر، اما دلم در سینه مانند جرس می رفت و می آمد روان بیقرار از جسم غم فرسوده ام بر لب به شوق پای بوست هر نفس می رفت و می آمد ز دل سختیش جویا همچنان کز کوه برگردد فغانم جانب فریادرس می رفت و می آمد جویای تبریزی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۶۲۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/102510