قضا را من و پیری از فاریاب رسیدیم در خاک مغرب به آب مرا یک درم بود برداشتند به کشتی و درویش بگذاشتند سیاهان براندند کشتی چو دود که آن ناخدا ناخدا ترس بود مرا گریه آمد ز تیمار جفت بر آن گریه قهقه بخندید و گفت مخور غم برای من ای پر خرد مرا آن کس آرد که کشتی برد بگسترد سجاده بر روی آب خیال است پنداشتم یا به خواب ز مدهوشیم دیده آن شب نخفت نگه بامدادان به من کرد و گفت عجب ماندی ای یار فرخنده رای؟ تو را کشتی آورد و ما را خدای چرا اهل دعوی بدین نگروند که ابدال در آب و آتش روند؟ نه طفلی کز آتش ندارد خبر نگه داردش مادر مهرور؟ پس آنان که در وجد مستغرقند شب و روز در عین حفظ حقند نگه دارد از تاب آتش خلیل چو تابوت موسی ز غرقاب نیل چو کودک به دست شناور برست نترسد وگر دجله پهناورست تو بر روی دریا قدم چون زنی چو مردان که بر خشک تردامنی؟ سعدی : بوستان : باب سوم در عشق و مستی و شور : باب سوم در عشق و مستی و شور : حکایت گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/10302