به شهری در از شام غوغا فتاد گرفتند پیری مبارک نهاد هنوز آن حدیثم به گوش اندرست چو قیدش نهادند بر پای و دست که گفت ارنه سلطان اشارت کند که را زهره باشد که غارت کند؟ بباید چنین دشمنی دوست داشت که می‌دانمش دوست بر من گماشت اگر عز وجاه است و گر ذل و قید من از حق شناسم، نه از عمرو و زید ز علت مدار، ای خردمند، بیم چو داروی تلخت فرستد حکیم بخور هرچه آید ز دست حبیب نه بیمار داناترست از طبیب سعدی : بوستان : باب سوم در عشق و مستی و شور : حکایت گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/10305