یکی بربطی در بغل داشت مست به شب در سر پارسایی شکست چو روز آمد آن نیکمرد سلیم بر سنگدل برد یک مشت سیم که دوشینه معذور بودی و مست تو را و مرا بربط و سر شکست مرا به شد آن زخم و برخاست بیم تو را به نخواهد شد الا به سیم از این دوستان خدا بر سرند که از خلق بسیار بر سر خورند سعدی : بوستان : باب چهارم در تواضع : حکایت زاهد و بربط زن گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/10333