بازم از چشم آنسوار سرکش خونخوار رفت شد عنان از دست و دست از کار و کار از چاره رفت اندک اندک میشد از دل درد او بیرون به اشگ چاک کردم سینه تا دردم ز دل یکپاره رفت من تنها از پی دل میروم در راه عشق هر که آمد در جهان دنبال دل همواره رفت حق مگر صبر و دلی بازم دهد کز هجر او آنچه بود از صبر و عقل و دین و دل یکباره رفت چون توانم از خریداری یوسف دم زدن من که نقد هستیم در کار یک نظاره رفت تا تو در جان آمدی صبر و دل از تن رخت بست آشنا شد با تو جان و از میان بیکاره رفت عاقبت اهلی چو مجنون از غم آن نو غزال در بیابان عدم با خاطر آواره رفت اهلی شیرازی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۲۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/103386