شمع رخسار بتان خانه ز بنیاد بسوخت هرکه را چشم برین طایفه افتاد بسوخت شرر تیشه فرهاد دلیلست بر آن که دل سنگ هم از حسرت فرهاد بسوخت مرد عشق آن زن هندوست که در کیش وفا زنده چونشمع در آتش شد و آزاد بسوخت از تف خون دلم خنجر او سرخ شدست یاز سوز جگر من دل فولاد بسوخت عاقبت اهلی دلسوخته چون صید اسیر آنچنان مرد که بروی دل صیاد بسوخت اهلی شیرازی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۳۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/103397