رفتی و نقش روی تو از چشم تر نرفت خال توام چو مردم چشم از نظر نرفت خاری که از ره تو بپای دلم خلید تا سر نزد ز خاک من از دل بدر نرفت کارم بجان رسید ز زخم زبان خلق جان رفت و زخم طعنه خلق از جگر نرفت هرگز بسر نرفت شبی کز غمت چو شمع دود دلم بگنبد افالک بر نرفت رفتم بخاک و زیر سر از حسرتم بماند دستی که هرگزم بکسی در کمر نرفت مردم چو شمع و کار من از پیش عاقبت با سوز گریه شب و آه سحر نرفت اهلی اگرچه غرقه بخون می شود در اشک بی سیل گریه یکنفس او بسر نرفت اهلی شیرازی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۶۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/103424