دید چشمم پای او بر خاک و خاک ره نگشت خاک در چشمم چرا خاک ره آن مه نگشت تا ندادم جان، طبیب دل نیامد بر سرم کس طبیب دردمندان حسبه لله نگشت من نه آن مردم که کس از حال خود آگه کنم مردم از درد و کسی بر درد من آگه نگشت وه که آن سنگین دل کافر نهاد از خشم و ناز صد رهم کشت و پشیمان از جفا یک ره نگشت شاه حسن آنکس بود کورا بود حسن و وفا یوسف از خوبی بملک حسن شاهنشه نگشت سبزه آن خط به اهلی چشمه حیوان نمود هرکه خضرش رهنمای راه شد گمره نگشت اهلی شیرازی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۳۷۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/103534