یکی نان خورش جز پیازی نداشت چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت کسی گفتش ای سغبهٔ خاکسار برو طبخی از خوان یغما بیار بخواه و مدار ای پسر شرم و باک که مقطوع روزی بود شرمناک قبا بست و چاپک نوردید دست قبایش دریدند و دستش شکست همی گفت و بر خویشتن می‌گریست که مر خویشتن کرده را چاره چیست؟ بلا جوی باشد گرفتار آز من وخانه من بعد و نان و پیاز جوینی که از سعی بازو خورم به از میده بر خوان اهل کرم چه دلتنگ خفت آن فرومایه دوش که بر سفرهٔ دیگران داشت گوش سعدی : بوستان : باب ششم در قناعت : باب ششم در قناعت : حکایت گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/10362