من آب خضر جویم بهر سگان کویش او تشنه بر هلاکم تا نگذرم بسویش تاب نظر ندارم آن به که خاک گردم تا ذره ذره بینم در آفتاب رویش صد آب زندگانی میرد بپای آن گل صد خضر چون مسیحا جان میدهد ببویش تاب فغان ندارد آه از مزاج آن مه کز گل بنازنینی نازک ترست خویش آن نازنین بدخو، کی رام خویش سازم کز من رمد به آهی آهوی فتنه جویش ای باد زلف او را برهم مزن که ترسم جمعی شوند درهم ز آشفتگی مویش بسیار گوست اهلی عیبش نشاید اما کز سینه میکند کم دردی به گفتگویش اهلی شیرازی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۸۹۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/104052