تا نیست می از خود خبرم نیست که هستم من هوش ندارم مگر آن لحظه که مستم ز نار مرا کافر و مومن همه دانند پنهان چکنم عاشق معشوق پرستم در کوی تو آنم که چو گرد از سر عالم برخاستم و بر سر راه تو نشستم چون خویش پرستی بتر از باده پرستی است المنه لله که بت خویش شکستم تا در سر زلفش نزدم دست چو اهلی سررشته مقصود نیفتاد بدستم اهلی شیرازی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۰۷۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/104236