کس از سرشت بدو نیک خلق آگه نیست بدان خدای که جان داد خلق عالم را خدا شناس توان شد بعلم و عقل ولی بهیچ وجه نشاید شناخت آدم را آدم از خلد برین دور شد از لذت نفس از سر عرش در افتاد باین چاه بلا بگذر از لذت طبع و بنگر کاین سگ نفس از کجا می فکند آدم مسکین به کجا میرک اشقر زرگر مگرش جوهریی داد فیروزه نگینی که نشاند بطلا او نگین بستد و بگریخت ندانم که چه کرد تا دگر بار بر او چشم فتادش ز قضا جوهری گفت که فیروزه بده پیش از جنگ دیده گفتا بکنم باز دهم جنگ چرا اهلی شیرازی : دیوان اشعار : قطعات : شمارهٔ ۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/104638