دل برد و حق آنست که دلبر نتوان گفت بیداد توان دید و ستمگر نتوان گفت در رزمگهش ناچخ و خنجر نتوان برد در بزمگهش باده و ساغر نتوان گفت رخشندگی ساعد و گردن نتوان جست زیبندگی یاره و پرگر نتوان گفت پیوسته دهد باده و ساقی نتوان خواند همواره ترا شد بت و آزر نتوان گفت از حوصله یاری مطلب صاعقه تیزست پروانه شو اینجا ز سمندر نتوان گفت هنگامه سرآمد چه زنی دم ز تظلم گر خود ستمی رفت به محشر نتوان گفت در گرمروی سایه و سرچشمه نجوییم با ما سخن از طوبی و کوثر نتوان گفت آن راز که در سینه نهانست نه وعظ ست بر دار توان گفت و به منبر نتوان گفت کاری عجب افتاد بدین شیفته ما را مؤمن نبود غالب و کافر نتوان گفت غالب دهلوی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۰۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/105941