به بند پرسش حالم نمی توان افتاد توان شناخت ز بندی که بر زبان افتاد فغان من دل خلق آب کرد ورنه هنوز نگفته ام که مرا کار با فلان افتاد من آن نیم که بتانم کنند دلجویی خوشم ز بخت که دلدار بدگمان افتاد ز رشک غیر به دل خون فتاد ناگه و من به خون تپم که چه افتاد تا چنان افتاد؟ هم از تصرف بی تابی زلیخا بود به چاه یوسف اگر راه کاروان افتاد حدیث می به دف و چنگ در میان داریم کنون که کار به شیخ نهفته دان افتاد فرو نیامدم از بس که بیخودم به طلب هزار بار گذارم بر آشیان افتاد به کوی یار ز پا افتم و کنم فریاد بدان دریغ که دانند ناگهان افتاد شب ار چه با تو به دعوی نما، نمایی داشت به روز طشت مه از بام آسمان افتاد نفس شراره فشانست و نطق شعله درو ز حرف خوی که باز آتشم به جان افتاد غریبم و تو زباندان من نه ای غالب به بند پرسش حالم نمی توان افتاد غالب دهلوی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۱۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/105953