شدم سپاسگزار خود از شکایت شوق زهی ز من به دل بی غمش سرایت شوق به بزم باده گریبان گشودنش نگرید خوشا بهانه مستی خوشا رعایت شوق هر آن غزل که مرا خود به خاطرست هنوز به بانگ چنگ ادا می کند ز غایت شوق دخان ز آتش یاقوت گر دمد عجبست عجب ترست ازین بر لبش حکایت شوق غلط کند ره و آید به کلبه ام ناگاه صنم فریب بود شیوه هدایت شوق متاع کاسد اهل هوس به هم برزن کنون که خود شده ای شحنه ولایت شوق به خود مناز و بیاموز کار هم بپذیر من و نهایت عشق و تو و بدایت شوق مکن به ورزش این شغل جهد می ترسم که چون رسی به خط خطوه نهایت شوق، ترا ز پرسش احباب بی نیاز کند غرور یکدلی و نازش حمایت شوق سر تو سبزتر از حرف غالبست به دهر خجسته باد به فرق تو ظل رایت شوق غالب دهلوی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۳۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/106067