دگر روز چون آتبین با سپاه ز بهر شکار آمد آن جایگاه از آن بیشه آواز کودک شنید به نزدیک او تاخت، او را بدید فرو ماند خیره ز دیدار اوی روانش پر اندیشه از کار اوی همی هر زمان گفت با خویشتن که این نیست جز بچّه ی اهرمن پرستنده را گفت تا برگرفت به سوی سراپرده ره برگرفت بینداخت و افگند در پیش سگ گریزان شد از وی سگ تیزتگ برِ شیر افگند و شیرش نخورد رخ آتبین گشت از آن هول زرد بر آتش نهادند و آتش نسوخت رخ هرکس از خیرگی برفروخت کرا پاک دادار دارد نگاه به شمشیر و آتش نگردد تباه بفرمود کاو را به در افگنند وگرنه سرش را ز تن برکنند زنش گفت: ای نامور شهریار ستیزه مکن خیره با کردگار بود کاندر این کار، رازی بود که او در جهان سرفرازی بود به من بخش تا همچو جان دارمش یکی دایه ی مهربان آرمش نیرزد بدو گفت پروردنش نبینی چو خوکان سر و گردنش؟ ایرانشان : کوش‌نامه : بخش ۳۸ - یافتن آتبین کوش را گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/106831