چین فدا باد زلف پرچین را مدد از کفر می رسد دین را همچو دل دین به باد می دادم چه کنم چشم عاقبت بین را می توان کرد جای در دل سنگ چه توان کرد قلب سنگین را تا نمودی جمال، گم کرده همچو عنقا وجود، تسکین را بی می صاف شاد نتوان کرد دل اندیشه ناک غمگین را گر توانی به بوریا سازی نتوان دید نقش قالین را ترسم از شام و عصر هجران است گر نخوانم نماز پیشین را چند باشی سوار ای واعظ همچو اطفال، اسب چوبین را بر چنین اسب بسته ای خوش تنگ از کتب زیر ران خود زین را هر که ز اخلاص خواند الحمدی تو سعیدا بگوی آمین را سعیدا : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/107322