دلم ربوده بت ماهری به عیاری که گوی بازی او چرخ شد به مکاری به هر سری که ز مغز غرور دید نمی فلک ز غیرت آن ذات کرد عصاری ز ضعف گرچه تنم خشک کرد روغن خویش نمی کشم چو کمان تاب منت یاری به یاد روی تو گل در چمن پریشان است ز هجر چشم تو نرگس کشیده بیماری کجا نگاه به تقدیر می کند تیرش کسی که یاد دهد با قضا کمانداری نمی کشم دگر از پای خار راه تو را ز بس کشیده ام از دست دوریت [خواری] ز چارسوی محبت کسی برد سودی که سیم اشک کند صرف قلب بازاری مدام دل به تماشای روی دلداری است که یوسفش به هوس می کند خریداری اگر چه مظهر نیک و بد زمانه منم ولی حقیقتم از خیر و شر بود عاری کسی به وجه حسن می شود حسن هرگز مقام جعفریت کی رسد به طیاری؟ خزینهٔ دل خود صرف آب و گل کردم خراب کرده ام این خانه را به معماری نهال عمر تو شد خشک و تخم حسرت سبز تو سنگدل به غم آب و نان گرفتاری اگر ز غیر کنی دل به زور بازوی عشق چه چشمه ها که از این کوه می شود جاری شراب غفلت کثرت تو را اثر نکند ز رمز نشئهٔ وحدت اگر خبر داری بیا و بهتر از این شیوهٔ جفا انگیز تو را که داده خدا قوت ستمکاری به غیر جور و جفا از تو هیچ لایق نیست که بهترین هنرهاست مردم آزاری ز بد به هیچ طریقی امید رحمت نیست که مزرعی نشود سبز جز نکوکاری حجاب دیدن جان می شود نظارهٔ تن بپوش دیده سعیدا اگر نظر داری سعیدا : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۵۶۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/107861