ای دوست، دلم راهوس باده حمراست زان باده حمرا که درو نور تجلاست مستان خرابیم، سراز پای ندانیم این حیرت و دهشت همه از جودت صهباست خواهی لقب از خضر کن و خواه مسیحا عشقست بهر حال که او محیی موتاست ای خواجه، اگر معرفتی نیست محالست گر معرفتی هست، نصیب دل داناست تا کی بلب جوی ز حیرت زدگانی؟ از جوی گذر کن که درین سوی تماشاست از عشق جهانگیر، که عالم همه مستند گر عشق و سلامت طلبی مایه سود است قاسم ز سر کوی تو هرگز نشود دور چون نور تجلی ز جبین تو هویداست قاسم انوار : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۶۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/108131