نمی توان خبری دادن از حقیقت دوست ولی ز روی حقیقت حقیقت همه اوست بیا، که وصف جمال تو می رود، بشنو بیا، که قصه صاحبدلان بوجه نکوست با بروت نتوان کرد اشارتی، که مدام ز ترک چشم تو ترسم، که مست و عربده جوست کمینه جرعه رندان دیر ما دریاست ز حد گذشت حکایت، چه جای جام و سبوست؟ جهان اگر همه لب گردد از کرامت وقت نصیب جنس مقلد نباشد الا پوست ز جور دشمن و طعن رقیب و سوز فراق مرا که جامه بصد پاره شد چه جای رفوست؟ بوقت رفتن، قاسم، مگو دریغ و بگو که: می رود بعلی رغم خصم، دوست بدوست قاسم انوار : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۴۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/108214