نقاره سحری قصه ای نهان دارد ولی بخود نه حکایت،نه داستان دارد ولی چو چوبک عشقش رسید یعنی «قل » بغلغل آید و صد شور و صد فغان دارد بهر اصول که گیرد نقاره از مضراب اصول را بهمان وصف بر زبان دارد سخن ز مردم جاهل نگاه دار ولیک بگو بگوش محقق،که جای آن دارد بغیر عشق،که سرمایه سعادت تست بهرچه فخر کنی،فخر رازیان دارد بکوی عشق و مودت هزار جان بجویست میا به کوچه ما،هرکه فکر جان دارد دلم رسید بعشقت بدولت جاوید ز عشق تا به ابد شکر جاودان دارد یقین که عین حیاتست و نور اعیانست که چشم باطن او سرمه عیان دارد بقاسمی نظری کن ز روی لطف و کرم که در هوای تو رویی بر آستان دارد قاسم انوار : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۳۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/108309