خوش وقت من، که آینه کردار روشنم مرآت راست گویم و شانه نمی زنم آیینه چون نمود مرا آن چنان که هست آیین نه این بود که من آیینه بشکنم در فهم رمز قصه مستان ذوالجلال جان پرورم، بجان تو و جان نمی کنم امکان ندارد آنکه: بگویند راز فاش چون آتش هوای تو در سینه زد علم امشب که میهمان منست آن مراد دل ای صبح، اگر چه فاتحه خوانی ولی مدم در نون و در قلم نظری کن باعتبار نون امر مجمل آمد و تفسیر نون قلم راهی عظیم دور و درازست و ناپدید از کوچه حدوث بدروازه قدم گویند: قاسمی بشرست، این چه مدعاست؟ آری، به جان تو، بشرم لیک بی شرم قاسم انوار : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۴۲۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/108493