فقر می گفت که: من خسرو جاویدانم شاه می گفت که: من سایه آن سلطانم فقر می گفت: بهرحال منم شمس منیر شاه می گفت: من این جا قمری پنهانم فقر می گفت که: بسیار تکبر مپسند شاه می گفت: چنینست ولی نتوانم شاه می گفت که: من حاکم بر و بحرم فقر می گفت که: هر دو بجوی نستانم شاه می گفت که :من در همه جا مقبولم فقر می گفت که: من نادره انسانم شاه می گفت که :من ملک جهانی دارم فقر می گفت که: من جنت جاویدانم فقر می گفت که: فردا که قیامت گردد نه غم از پول صراطست، نه از میزانم شاه می گفت که: صد درد و دریغست مرا آن زمانی که ببدکرده خود درمانم شاه می گفت که: آن دم که سؤالم پرسند می ندانم که چه گویم، که عجب می مانم شاه را گفتم: خوبی بقیامت، گفتا: این سخن از دگری پرس، که من حیرانم اندر آن روز من از محنت و غم آزادم مرکب جان بسر کوی یقین می رانم پادشاها، بسر کوی نیاز آمده ایم بسر کوی تو گه عیدم و گه قربانم پادشاها،بکرم عذر دل من بپذیر که بدرگاه تو هم بوذر و هم سلمانم قاسمی، عمر گرامیست بغفلت مگذار عمر بر باد شد، اکنون چه بود درمانم؟ قاسم انوار : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۴۵۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/108522