بصلاح آمد از اوصاف خدای ذوالمن نفس اماره آواره بیچاره من دیده کز نور یقین روشن و صافی گردد غیر حق هیچ نبیند، نه بسر، نی بعلن نفسی مست خدا باش و برون آی از خود تا میسر شود این جا دم توحید زدن دل و جان را بخدای دل و جان باید داد تا بکی همچو زنان بر دل و جان لرزیدن؟ حق یقینست و خیالات جهان جمله گمان نتوان نور یقین را بگمان پوشیدن هرچه در ساغر ما ریخت از آن نوشیدیم اگر از باده صافست وگر از دردی دن هر که در دایره عشق تو آمد بنیاز واجبش گشت چو پرگار بسر گردیدن بس محالست درین راه خطرناک، ای دل عشق ورزیدن و از بیم بلا ترسیدن سالها قاسم بیچاره ز هجران بگریست نوبت وصل شد و تا با بد خندیدن قاسم انوار : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۴۹۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/108560