شب عیدست و ما عاشق، چه گویم قصه دوری؟ بصد دفتر نشاید داد شرح درد مهجوری تو خدمت می کنی حق را، برای «جنت الماوی » برو، جان عزیز من، نه ای عاشق، که مزدوری ز حق عمدا جدا گشتی، بباطل آشنا گشتی نمی بینم ترا عیبی بجز سودای مغروری کسی را در جهان نبود، وگر باشد نهان نبود چنین سرمست و هشیاری، چنین مستی و مستوری ز دست توبه و تقوی دل مسکین بجان آمد بیار، ای ساقی باقی، بیار آن جام منصوری خطابش را نمی دانی، جمالش را نمی بینی بدین خوبی و زیبایی، عجب دوری، عجب کوری! اگر چون قاسمی گردی فنا مقبول جانانی وگرنه همچو محرومان ز سر این سخن دوری قاسم انوار : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۶۲۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/108694