تو جام جمی، اما در جام نمیدانی این رمز نمی بینی، این قصه نمیخوانی هرگز نبود دل را ذوق سر و سامانی زان ذوق که من دیدم در بی سر و سامانی هرچند که یک ذره خالی ز خدا نبود لیکن چه زند موری با فر سلیمانی؟ بی روی نگار من، وان باغ و بهار من ای نور، تو تاریکی، ای روضه، تو زندانی زان پیش که مرگ آید جامی دو بدست آور چون فوت شود فرصت، چه سود پشیمانی؟ ای عشق، تو درمانی هم راهبر جانی ای چهره، تو تابانی، ای زلف پریشانی با این همه خوبیها جان از تو توان بردن نتوان ز تو جان بردن، الا بگران جانی در عشق و هوای او با جور و جفا خو کن هرگز نتوان رفتن این راه بآسانی قاسم، ره عرفان رو تا هر طرفی بینی صد کوس اناالحقی صد نعره «سبحانی » قاسم انوار : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۶۵۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/108723