دل ما بغمزه بردی، رخ مه نمی نمایی بکجات جویم، ای جان، ز که پرسمت؟ کجایی؟ بگشا نقاب و آن رو بنما بما،که ما را بلب آمدست جانها ز مرارت جدایی بنماند جانم از درد و بماند تاا قیامت بمن اسم جان سپردن،بتو رسم دلربایی نه چنان خراب و مستم،که توان مرا کشیدن ز طریق عشق و رندی،بصلاح و پارسایی نفسی نقاب بگشا:دل و دین ببر بغارت که دمی خلاص یابم ز غم منی و مایی من اگر جفاست کارم، بتو بس امیدوارم بجز از تو کس ندارم، که تو معدن وفایی ز سر نیاز گفتم که :گدای تست جانم بکرشمه گفت :قاسم،تو گدای پادشایی قاسم انوار : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۶۷۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/108748