بود زنگی زاده ای، بی دین و داد غول غفلت داده عمرش را بباد داشت در خم چند من دوشاب درد از قضا موشی در آن افتاد و مرد موش را بگرفت و بیرون کرد زود موش میشوم،از حریصی مرده بود نزد قاضی رفت زنگی با ملال موش را بنمود و گفت از سؤ حال کرد بر دوشاب او حکم حرام مرد قاضی در میان خاص وعام این سخن بشنید زنگی سقط گفت قاضی راکه:بس کردی غلط من چشیدم،بود شیرینم بکام چون بود شیرین،چرا باشد حرام؟ گر شدی دوشاب من تلخ،آنگهی من حرامش گفتمی بی شبهه ای بود طبع زنگی وارون پلید لاجرم در تلخ و شیرین عکس دید ای چو روی زنگیان رویت سیاه تلخت آید طاعت و شیرین گناه نفس را باطل بود شیرین بکام تلخ باشد حق، ولی بر طبع عام چونکه رنجورند و صفرایی مزاج یابد از شکر دهانشان طعم زاج جمله دل بیمار دنیا سر بسر زرد روی،از آرزوی سیم و زر ای بدام لذت دنیا اسیر همچو موش از حرص شیرینی ممیر طاعت حق،گرچه تلخ آید ترا داروی تلخست دردت را دوا تلخ دارو نافع آید عاقبت خسته را بخشد شفا و عاقبت گر مدامش خیره خوانی،بی خلاف مدح گوید نفس شومت از گزاف دوستش گیری و پنداری که راست هست قولش باطل و کذب و ریاست مرد حق گوی،از برای درد دین گر کند منعت ز کبر و کفر وکین دشمنش گیری بجان و دل همی ای تو کمتر در جهان از هر کمی گر بنام نیک مشهوری،خطاست رنج جان را درد بدنامی دواست قاسم انوار : انیس العارفین : بخش ۶ - الحکایه فی حقیقة النفس گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/108867