از هر آتشکده ای سینه فگاری پیداست خاطر نازکی از هر سر خاری پیداست هر دلی بتکده نقش و نگاری دارد من و آن نقش که از چهره یاری پیداست صیدگاه دلم آیا ورق جلوه کیست که ز هر نقش قدم زخم شکاری پیداست چه توان کرد که در عالم بی بال و پری جوهر ذره ز هر مشت غباری پیداست اضطرابم دگر از باده تمکین سرشار شوخیش داده به خود باز قراری پیداست می توان نقش زد افسردگی از چهره خصم نگهش همچو غباری ز مزاری پیداست سیرها می کنم از آینه عشق و جنون هر طرف می نگرم باغ و بهاری پیداست کوهساری است جنون در نظر شوق اسیر که ز هر دامن او ابر بهاری پیداست اسیر شهرستانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۶۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/109081