دم مرگ است و بازم دل بود در فکر یار خود اجل در کار خود مشغول و من و من در فکر کار خود همی خواند به عشق دیگرانم بی نیازی بین که صیادم به صیاد دگر بخشد شکار خود عنانم او کشد هر سوی و من از دست خود نالم که خود دادم بدست او عنان اختیار خود مپرس از من چه نامی و زکجائی رفت ای همدم مرا هم نام خود از یاد و هم نام دیار خود ز آه آتشین خود فروزم آتشی هر شب کز آن آتش مگر روشن کنم شبهای تار خود ز عشق چون خودی شد کار او هم مشکل و اکنون هم او در کار خود درمانده و هم من بکار خود به خود بس مژده ی وصل از زبانش دادم و نامد (سحاب) او شرمسار من شد و من شرمسار خود سحاب اصفهانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۲۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/112075