دردا که وفا در این زمانه از اهل زمان بود فسانه زاهد کشد آه حسرت و من در دیر مغان می مغانه خواهد ز سپهر دادم از دل این شعله که می کشد زبانه من غرقه ی بحر عشق و عشقش بحری و چو بحر بی کرانه با آن لب و خال بی نیاز است مرغ دل من زآب و دانه یک لحظه وصال دوست خوشتر ای خضر ز عمر جاودانه گفتم: روم از در تو گفتا: کم باش سگیم ز آستانه دل در خم طره ی تو مرغی است در دام گرفته آشیانه به ز آن که زدوریت نمردم نبود پی قتل من بهانه بگذار که پا نهم بکویت نگذاریم ار قدم بخانه ای گل سخن وفا چه گویم گوش تو کجا و این ترانه دلها به زمین (سحاب) ریزد هر گه که زند به زلف شانه سحاب اصفهانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۹۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/112245