چه جان باشد که جانانش نه پیداست چه سر باشد که سامانش نه پیداست چه عیدی باشد آخر در جهان نو چو جان من که قربانش نه پیداست خیال روی تو در دیده ی من چنان آمد که مهمانش نه پیداست مرا دردیست در دل از فراقش مسلمانان که درمانش نه پیداست به جان آمد دلم از درد دوری شب هجر تو پایانش نه پیداست چنان دل برد از دستم به یک بار که در زلف پریشانش نه پیداست جهان گفتا بگیرم دامن دوست چو از چشمم گریبانش نه پیداست بزد تیری ز غمزه بر دل من چنان گم شد که پیکانش نه پیداست جهان ملک خاتون : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۸۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/112536