دردمندیم و لب لعل تو درمان منست وآتشی از لب دلجوی تو بر جان منست مشکل آنست که در دست و دلم را در جان حاصلی نیست چو این دل نه به فرمان منست دل و دینم بربود او و رخ از من پوشید بی وفایی چه کنم عادت جانان منست شب همه شب ز خیال تو نمی یارم خفت روز تا شب به سر کوی تو افغان منست زاری ما به فلک رفت و به گوشت نرسید هیچ شک نیست که از بخت پریشان منست جور بیگانه به هر حال توانم بردن مشکل آنست که فریاد ز خویشان منست شد جهان بی سر و سامان و به غورش نرسید چه توان کرد چو این خوی جهانبان منست جهان ملک خاتون : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۲۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/112669