مرا جز درگه لطف تو می دانی پناهی نیست اگرچه بر من مسکین محزونت نگاهی نیست ز دیده خون همی بارم ز شوق روی آن دلبر به غیر از مردم دیده در این عالم گواهی نیست چو حلقه بر درم دایم ز هرکس سرزنش دیده چه چاره چون مرا در خلوت وصل تو راهی نیست به خاک کویت ای دلبر ز جانم معتکف دایم چرا آخر تو را روزی به سوی ما نگاهی نیست شدم در عشق بیچاره نمی سازی مرا چاره به درد عشقت ای دلبر بجز سوزی و آهی نیست بدیدم مشک تتّاری بسی با عنبر سارا به غیر از زلف شبرنگش چو آن مشک سیاهی نیست تو حال من نمی دانی و دایم در جهان باری گدایی چون من مسکین و مانند تو شاهی نیست جهان ملک خاتون : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۳۳۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/112785