باد بویی ز سر زلف پریشان آورد باد جانش به فدا کز بر جانان آورد آتش عشق تو می سوخت درون دل ما خاک کوی تو مگر باد به درمان آورد داده بودم سر و سامان ز غم عشق به باد سر سرگشته ما باز به سامان آورد ز وجودم رقمی بیش نبودی باقی نکهت زلف تو از نو به تنم جان آورد چشم بختم که بدی تیره کنون روشن شد که بشیر آمد و بویی ز گریبان آورد هرکه آن روی چو خورشید تو را روزی دید چون شبی بی رخت ای ماه به پایان آورد هرکه را خلوت وصل تو شبی دست نداد همچو مجنون ز غمت رو به بیابان آورد هیچ دانی شب هجران تو را نیست سحر که جهانی ز غم عشق به افغان آورد جهان ملک خاتون : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۴۹۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/112942