این دیده ی جان مرا روی تو بینا می کند مدحت زبان روح را گویی که گویا می کند عمریست تا جان می دهم بر وعده روز وصال تا کی بت سنگین دلم امروز و فردا می کند هر شب ز هجرت مردم چشم من سودازده هر دم چو ملاحان شنا در آب دریا می کند گوید به هجران صبر کن تا کام یابی از جهان سودای عشقش چون کنم در سینه غوغا می کند از صبر کامم تلخ شد حاصل نشد کام دلم آخر بگو تا کی بتم این جور بر ما می کند درد دلی دارم ز تو گل قند فرمودم طبیب زان روی و لب کن چاره ای کان دفع صفرا می کند با چشن فتّانش بگو تا کی خورد خون دلم با ما چرا چون زلف خود هر لحظه سودا می کند جهان ملک خاتون : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۶۳۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/113084