تا چند کشیم از جگر این آه جگر سوز تا چند خوریم از ستمت تیغ جگردوز تا چند بود وعده ی وصل تو به فردا کامم زلب لعل خود ای جان بده امروز کام من دلخسته مهجور روا کن زان رو که بباید شد ازین کاخ دل افروز ای مایه ی عمر تو فزون باد ز هر چیز بر تخت شهی جای تو با طالع فیروز نوروز به هر سال یکی روز بود لیک هر صبحدمی باد تو را روز ز نوروز سال و مه و روزت همه نو باد ز گیتی دایم همه شب باد تو را روز چو نوروز ما خود ستم و جور ز بیگانه کشیدیم از خویش کشیدند مکافات چنان روز از کار جهان تنگ مشو ای دل غمگین در خلوت جان شمع رضایی تو برافروز جهان ملک خاتون : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۷۹۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/113238