آنکه هرگز نرود یک نفسی از یادم نکند یک شبی از وصل رخش دلشادم خاک راهش شدم از آتش دل در غم او برد آب رخم و داد کنون بر بادم مرغ زیرک بدم اندر همه دانش لیکن از قضا بین که در این دام بلا افتادم نفسی بر من و بر حال دلم کن نظری که گذشت از فلک سفله بسی فریادم بی رخت گل چه کنم در همه بستان جهان بی قد و قامت رعنات چو سرو آزادم دادم از وصل ندادی و نهادی داغی بر دل ای دوست بگو چند کنی بیدادم جهان ملک خاتون : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۹۳۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/113382