ز سوز عشق رخت آتشیست در جانم که جز وصال توأش چاره ای نمی دانم به بوستان وصالت چو بلبلی مستم ولی ز شوق جمالت هزار دستانم اگر تو شوق من و حسن خود نمی دانی به جان تو که من اخلاص خویش می دانم اگرچه هست شکستی تو را ز صحبت ما من از وصال تو زین بیش صبر نتوانم به دست ما نبود جز سری، جو سرو خرام میان باغ روان تا به پایت افشانم منم ز تیغ فراقت عظیم خسته و زار مگر وصال تو باشد دوای درمانم حکایت شب وصلش ز من مپرس ای دل که من به روی چو ماهش ز دیده حیرانم جهان ز عشق تو جان را نهاده بر کف دست نشسته تا چه دهد آن نگار فرمانم جهان ملک خاتون : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۰۲۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/113474