دل به جان آمد از عنا دیدن وز عنای جهان بلا دیدن قطره ای خون بلا چگونه بشد تا به کی باشد این جفا دیدن ستم و ظلم بیش ازین نتوان بر من خسته دل روا دیدن جور و خواری چنین روا نبود بر تن زار مبتلا دیدن جان شیرین تویی و رفته ز تن جان ز تن چون توان جدا دیدن بی رخ خوب تو به جان آمد مردم دیده ام ز نادیدن ای دل از بخت خویش باید دید یا از آن یار بی وفا دیدن این جفاها که می کشی ز فلک می نباید تو را ز ما دیدن بی نواییم لازمست تو را نیک در حال بی نوا دیدن تو طبیب منی روا داری خسته ی خویش بی دوا دیدن جهان ملک خاتون : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۱۴۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/113588