بیا که بی تو ندارد دل من اسبابی به هر جهت که نظر می کنم به هر بابی به چشم شوخ تو سوگند می خورم شبها نیامدست به چشمم ز عشق تو خوابی لب تو چشمه نوش است و من چنین تشنه به جان تشنه فروهل ز لعل خود آبی سر دو زلف تو تاب دل من مسکین مده به زلف پر آشوب خویشتن تابی که بیش از این نبرد دل ز مردم هوشیار چرا که بحر غمت [را] نبوده پایانی شب دو زلف تو تاریک و ره نمی دانم مگر برآیدم از روی دوست مهتابی مرا تو مردمک دیده ی جهان بینی که دیده سجده دو کس را دورن محرابی به درد دل ز طبیبم طلب کردم مرا ز لعل تو فرمود جام جّلابی جواب داد که در صبر کام می یابند به جان تو که مرا نیست بیش ازین تابی جهان ملک خاتون : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۲۵۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/113706