تا کی ای دیده دل اندر رخ جانان بندی مدّتی با غم زلف مهی اندر بندی بس جفا می رود اندر غم هجران بر من تا کی ای جان ستم و جور به ما بپسندی نقش رویت نرود هرگزم از دیده جان تو مگر مهر رخت در دل ما آکندی آخر ای دیده ی مهجور ستمدیده چرا در غمش باز سپر بر سر آب افکندی ای دل خسته تو تا چند ز سودای رخش در سر زلف دلارام چنین پابندی ما سهی سرو ندیدیم بدین شیوه گری ما دگر ماه ندیدیم بدین دلبندی چون دل و جان و جهان هر سه فدایت کردم تو چرا یکسره دل را ز وفا برکندی جهان ملک خاتون : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۲۷۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/113724