در مشک نباشد چو سر زلف تو بویی مه را نبود چون رخ زیبای تو رویی کی دل بشکیبد ز سر زلف دلارام چون صبر کند دیده ام از روی نکویی صبرم تو مفرمای خدا را ز شب وصل زان رو که دل و عشق تو سنگست و سبویی اندر سر میدان غمت ای دل و دینم عشق تو چو چوگان و دل خسته چو گویی هر چند جفا بر من دلداده پسندی دل کم نکند از غم عشقت سر مویی سرگشته دوان در طلبت سرو روانم باشد که بیابم ز سر زلف تو بویی گرچه شب وصل تو به عالم نتوان یافت غافل نتوان بود چنین از تک و پویی بر حال من خسته ترحم ننمایی آن دل نتوان گفت بود آهن و رویی از آب دو چشمم چو جهان خرّم و سبزست یک لحظه بیا بر سر کشت و لب جویی جهان ملک خاتون : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۴۱۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/113857