از سر کوی تو دردا که من دل نگران
بایدم رخت سفر بست به کام دگران
بس فرو مانده ام ای خضر خدا را مددی
کاروان رفته و وامانده ام از همسفران
خود گرفتم که میسر شودم دولت وصل
چه توان کرد بمحرومی حسرت نگران
در دیاری که ملک خود ستم آغاز کند
دادخواهان بکه نالند زبیدادگران
بلبل و گل نه اگر جرعه کش یک جامند
آن چرا نعره زنان آید و این جامه دران
طبیب اصفهانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۳۲
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/114392